گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.بيان داستان شعبي با حجاج‌




چون اتباع عبد الرحمن در واقعه جماجم گريختند، منادي حجاج ندا داد هر كه بقتيبة بن مسلم پناه ببرد در امان خواهد بود. در آن زمان قتيبه والي شهر ري بود. يكي از گريختگان شعبي بود كه باو ملحق گرديد و آسوده زيست.
روزي حجاج او را بياد آورد پرسيد: او كجاست؟ يزيد بن ابي مسلم پاسخ داد كه او در ري بقتيبه پناه برده است. حجاج بقتيبه نوشت كه او را روانه كند. او را نزد حجاج فرستاد. شعبي خود گويد چون بحجاج نزديك شدم يزيد بن ابي مسلم را ديدم كه او با من دوست بود. من با او مشورت كردم او گفت تا بتواني پوزش بخواه. برادران و دوستان ديگر من هم مانند اين عقيده را داشتند.
چون بر حجاج وارد شدم غير از آنچه آنها گفته بودند ديدم (وضع ديگري) من درودي كه شايسته امير بود بر او گفتم و اين جمله را بر زبان راندم: اي امير مردم بمن گفتند كه تا بتوانم عذر بخواهم و چيزي بر خلاف علم و رضاي خداوند بگويم. من بخدا قسم در اين مقام و مكان جز حق و حقيقت چيزي نميگويم بخدا سوگند ما بر تو تمرد كرديم و كوشيديم كه ترا سرنگون كنيم. ما نيرومند سيه كار يا پارساي پرهيزگار نبوديم (كه با هيچ يك از اين دو صفت متضاد كار نكرديم) خداوند ترا بر ما غالب و پيروزمند فرمود، اگر تو ما را كيفر دهي كه ما با اين گناهي كه مرتكب شده‌ايم مستوجب اين عقاب و عذاب مي‌باشيم كه ما كيفر را براي خود بدست خويش كشيديم و اگر از ما عفو كني كه اين عفو ناشي از گذشت و احسان و اغماض تو مي‌باشد. در هر حال تو بر ما حجت و حق و قدرت داري.
حجاج گفت: سخن تو بخدا براي ما بهتر و گواراتر از سخن كسي مي‌باشد كه چون بر ما داخل شود در حاليكه شمشير او بخون ما آلوده شده منكر سيه كاري خود مي‌شود.
اكنون اي شعبي تو در امان هستي. مردم را بعد از ما چگونه ديدي؟ شعبي گويد:
من چنين پاسخ دادم: بعد از تو مردم دچار بيم و بي خوابي شدند. جاي نرم براي آنها سخت و رنج آور بود، بيم و هراس شامل آنها بود. من دوستان خوب خود را
ص: 100
از دست دادم: و از پناه امير پناهگاه بهتري نيافتم. حجاج گفت: اي شعبي برو و من رفتم (آزاد شدم).

بيان خلع و تمرد عمر بن ابي الصلت در شهر ري و وقايع آن‌

چون حجاج بر فرزند اشعث پيروز شد، عده بسياري از گريختگان بعمر بن ابي الصلت پيوستند كه او بر شهر ري و پيرامون آن چيره شده بود. چون در شهر ري تجمع نمودند خواستند كاري بكنند كه لغزش سابق خود را در جنگ جماجم پامال نموده بهانه يابند كه باعث تقرب آنها نزد حجاج گردد. و چون قتيبة (بن مسلم امير جديد ري) نزديك شده بود پيوستگان عمر بن ابي الصلت را بخلع حجاج و طرد قتيبه تشويق و تشجيع نمودند ولي او خودداري كرد. آنها پدرش ابا صلت را تشويق كردند كه فرزندش را بتمرد و خلع وادار كند پدرش را كه مورد احترام و اطاعت و حق شناسي فرزند بود نزد پسر فرستادند و او عمر فرزندش را بخلع حجاج و قيام ضد او تشجيع و سخت اصرار و ابرام كرد و گفت: اگر اين عده زير لواي تو باشند من باكي نخواهم داشت كه تو فردا كشته شوي (زيرا داراي مظهر قدرت مي‌شوي). عمر قبول و باستقبال قتيبه براي جنگ شتاب كرد. چون قتيبه بشهر ري نزديك شد بر لشكركشي او مطلع و آماده نبرد گرديد. طرفين بمقابله و مقاتله پرداختند. اتباع عمر (همان عده پناهنده كه او را بعصيان واداشته بودند) خيانت كرده (براي عفو گناه خود و پامال كردن واقعه جماجم) بقتيبه ملحق شدند كه اغلب آنها از قبيله تميم بودند. عمر ناگزير تن بگريز داد و بسپهبد طبرستان پناه برد. او پناهش داد و نيكي كرد. عمر بپدر خود گفت: تو مرا بخلع حجاج و عزل قتيبه وادار نمودي و اين كار بر خلاف عقيده من بود عقيده تو هم پسنديده نيست.
اكنون ما پناهنده اين بيگانه هستيم كه سپهبد باشد بگذار من او را بكشم و كشور
ص: 101
او را بگيرم زيرا ايرانيان ميدانند كه من از او اشرف و برتر هستم (تمكين مي‌كنند).
پدرش گفت: هرگز من موافق نيستم اين مرد بما پناه داد و نيكي كرد.
ما بيمناك بوديم و او بما امان و مكان داد. عمر بپدر گفت: تو داناتر هستي ولي عاقبت را خواهي ديد. قتيبه هم وارد ري (محل حكومت خود) گرديد. بحجاج هم خبر انهزام عمر و پناه بردن او بطبرستان را داد. حجاج هم بسپهبد نوشت كه هر دو را روانه كند (پدر و پسر) يا سر هر دو را بفرستد، و گر نه كه عهد او پامال و ذمه وي بري خواهد بود. سپهبد هم عده‌اي براي دستگيري آنها جمع كرد و آنها را گرفت. عمر را كشت و سرش را فرستاد و پدرش را گرفتار و روانه نمود. گفته شده است هر دو را كشت و سر هر دو را فرستاد.

بيان ساختن شهر واسط

در آن سال حجاج شهر واسط را بنا كرد.
سبب اين بود كه حجاج اهل كوفه را بخراسان بسيج داد، آنها هم در محل حمام عمر لشكر زدند. جواني از اهل كوفه تازه زناشوئي كرده و داماد شده بود.
شبانه از ميان لشكر خارج شد و نزد عروس كه دختر عم او بود رفت. در خانه عروس را سخت نواخت. يكي از سپاهيان شام كه سر مست بود پديد آمد. عروس كه دختر عم او بود بداماد گفت ما از اين مرد شامي كارهاي زشت ديده‌ايم. او هر شب چنين ميكند مي‌آيد و هر چه ديدي انجام مي‌دهد و كار زشت مي‌كند و ما نزد شحنه از او شكايت كرديم و سودي نبخشيد. تازه داماد بزن خود گفت: تو روي خوش باو نشان بده.
عروس او را پذيرفت و داخل خانه نمود. داماد هم او را كشت و بلشكرگاه باز گشت و بدختر عم خود هم گفت چون بامداد فرا رسد تو بلشكر شاميان خبر بده كه نعش رفيق خود را بردارند. چون ترا نزد حجاج ببرند تو عين واقعه را بگو و راست بگو. او هم هر چه دستور داده بود انجام داد. او را نزد حجاج بردند. حجاج گفت:
راست بگو. او هم عين واقع را گفت. حجاج بشاميان گفت: نعش او را برداريد
ص: 102
و ببريد. او قصاص و ديه نخواهد داشت. او را خدا كشت و بدوزخ فرستاد. پس از آن منادي ندا داد كه هيچ كس (از سپاهيان) در منزل ديگران منزل نكند.
حجاج قبل از آن سپاهيان شام را بخانه‌هاي اهل كوفه منزل داده بود. اهل شام از كوفه بيرون رفته لشكر زدند.
حجاج كساني را فرستاد كه براي سپاه جاي مناسب اختيار كنند. او خود رفت و بمحل واسط رسيد ناگاه راهبي (تارك دنيا) ديد كه بر خر سوار بود. خر در آن هنگام بول كرد. راهب پياده شد و خاك آلوده ببول را كند و با خود برد و در رود دجله انداخت. حجاج راهب را نزد خود خواند و علت آن عمل را از او پرسيد.
پاسخ داد كه ما در كتب خود خوانده و ديده‌ايم كه در اين مكان معبدي ساخته خواهد شد كه خداوند را در آن معبد خواهند پرستيد، من نخواستم اين مكان آلوده و پليد شود. حجاج در آن مكان مسجد ساخت و شهر واسط را بنا نمود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد الملك ابان بن عثمان را از حكومت مدينه عزل و هشام بن اسماعيل را نصب نمود. امراء و حكام هم همان كساني كه در سال قبل بودند مستقر شدند بجز حاكم مدينه. حجاج هم خانواده و خويشان خود را بشام فرستاده بود زيرا از حمله عبد الرحمن بن اشعث بيمناك شده بود ميان آنها خواهرش زينب بود كه نميري نام او را در شعر خود برده بود. چون فرزند اشعث مغلوب شد و گريخت مژده پيروزي را بعبد الملك نوشت. بخواهر خود هم نامه نوشت. نامه را هنگامي دريافت كه بر استر ماده سوار بود. چون نامه را گشود صداي خش و خش كاغذ بگوش استر رسيد، رميد و سوار خود را بر زمين افكند، زينب افتاد و مرد. در آن سال واثلة بن الاسقع بسن صد و پنج سال در گذشت. گفته شده است او در سنه هشتاد و پنج وفات يافت و سن او نود و هشت سال بود. در آن سال زر بن جيش بسن صد و بيست و دو سال در گذشت. همچنين ابو وائل شقيق بن سلمه ازدي كوفي در همان سال وفات يافت. او در سنه يك هجري متولد شده بود.
ص: 103

سنه هشتاد و چهار

بيان قتل ابن قريه‌

در سال جاري حجاج ايوب بن قريه را كشت. او در جنگ دير الجماجم با ابن اشعث بود و چون منهزم گرديد ايوب به حوشب بن يزيد ملحق شد كه او از طرف حجاج حاكم كوفه بود. حجاج او را احضار كرد، او گفت: از لغزش من عفو كن. رمق مرا برگردان كه دهانم (از هول) خشك شده است، هر جوانمردي لغزشي دارد و هر دليري دچار سستي و خطا مي‌شود و هر شمشيري گاهي كند مي‌شود. حجاج باو گفت: هرگز بخدا سوگند من ترا بدوزخ خواهم افكند. گفت: زودتر مرا آسوده كن زيرا من گرمي دوزخ را در تن خود احساس ميكنم. حجاج فرمان داد گردنش را بزنند كه زدند. چون او را كشته و بخون آغشته ديد گفت اي كاش او را زنده نگاه مي‌داشتيم و سخن (نغز) او را مي‌شنيديم.

بيان فتح قلعه نيزك و باذغيس‌

در آن سال يزيد بن مهلب قلعه نيزك را گشود. يزيد براي نيزك جواسيس گماشته بود چون باو خبر دادند كه نيزك از قلعه خود خارج شده است قلعه را قصد و آنرا محاصره و فتح و تملك كرد. مال بسيار و ذخيره بي شمار در آن بود كه نصيب او گرديد.
آن قلعه بسيار محكم بود. نيزك هميشه براي عظمت و استحكام قلعه خود سجده و تعظيم مي‌كرد. كعب بن معدان اشقري درباره آن گفت:
و باذغيس التي من حل ذروتهاعز الملوك فان شا جار او ظلما
منيعة لم يكدها قبله ملك‌الا اذا واجهت جيشا له و جما
تخال نيرانها من بعد منظرهابعض النجوم اذا ما ليلها عتما يعني: قلعه و شهرك باذغيس كسي كه بر بلندي آن قرار گيرد (مالك آن شود).
ص: 104
پناهگاه پادشاهان است هر پادشاهي كه در آن باشد ميخواهد ستم و جور كند (يا نكند) تواناست آن قلعه بسيار محكم است هيچ پادشاهي پيش از اين قادر بر گشودن و تملك آن نبود مگر اينكه يك سپاه عظيم براي فتح آن سوق دهد. آتشهائي كه در آن شهرك افروخته مي‌شود از دور مانند اختران درخشنده و نمايان است مانند ستاره‌هائي كه در شب تار نمايان مي‌شود.
ابيات ديگر از اين اشعار هست. باز هم او در قصيده ديگر گويد:
نفي نيزكا عن باذغيس و نيزك‌بمنزلة أعيا الملوك اغتصابها
محلقة دون السماء كانهاغمامة صيف زال عنها سحابها
و لا تبلغ الاروي شماريخها العلي‌و لا الطير إلا نسرها و عقابها
و ما خوفت بالذئب ولدان اهلهاو لا نبحت الا النجوم كلابها يعني: نيزك را از باذغيس طرد و نفي كرد (يزيد بن مهلب) و حال اينكه نيزك داراي منزلت و مقامي بود كه پادشاهان از احراز آن عاجز بودند، قلعه باذغيس بلند است و بآسمان نزديك مي‌باشد انگار يك پاره ابر در تابستان از ابرها جدا شده است، هيچ كس هر قدر بلند پرواز باشد بآن نمي‌رسد، هيچ پرنده‌اي هم بآن نمي‌رسد مگر كركس و عقاب، كودكان اهل آن شهر را نمي‌توان از گرگ ترسانيد، سگهاي آن قلعه هم فقط بر ستاره‌ها پارس مي‌كنند (كسي نمي‌تواند بآن شهر برسد كه باو پارس كنند). باز هم ابيات ديگر از اين قصيده هست.
چون يزيد داخل آن شهر گرديد مژده فتح را بحجاج نوشت، يحيي بن يعمر عدواني كاتب و منشي او بود، كه يار و هم پيمان طايفه هذيل بوده است. او چنين نوشت:
ما دشمن را پي كرديم كه خداوند پشت وي را حواله ما كرد. گروهي را كشتيم و گروهي را گرفتار كرديم و گروه ديگر بكوهستان پناه برد يا راه سخت و ناهموار را گرفت و گم گشت، در هر بيابان و جنگل يا ميان رود و جو سرگردان و ناتوان افتادند. حجاج پرسيد: منشي يزيد كيست (كه اين نامه را نوشته است)؟ گفته شد: يحيي بن يعمر. حجاج بيزيد نوشت كه او را با پست سريع السير روانه كند، او بر حجاج وارد شد. حجاج افصح مردم را ديد (و پسنديد كه خود حجاج فصيح و افصح بود). از
ص: 105
او پرسيد: كجا متولد شدي؟ گفت: در اهواز. گفت: اين فصاحت را از كجا بدست آوردي؟
گفت: از سخن پدرم كه فصيح بود. گفت: بمن بگو آيا عنبسة بن سعيد لحن (غلط) مي‌كند؟ گفت: آري. گفت: بمن بگو آيا من خود لحن مي‌كنم؟ گفت: آري، تو لحن خفيف مي‌كني گاهي هم يك حرف مي‌افزائي يا مي‌كاهي، گاهي هم حرف آن (بفتح) در جاي آن (بكسر) بكار مي‌بندي. حجاج گفت: بتو سه روز مهلت مي‌دهم كه پس از آن اگر در سامان عراق بماني ترا خواهم كشت. او بخراسان بر گشت.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد اللّه بن عبد الملك دوم را غزا و قصد و قلعه مصيصة را فتح نمود.
پس از آن برج و باروي آنرا ساخت و سيصد تن پادگان در آن گماشت. آن عده را از دليران مسلمان برگزيد، آنها در آنجا اقامت و زيست كردند. يك مسجد هم براي آنان بنا كرد. قبل از آن مسلمين در آن شهر راه نداشتند، در آن سال هشام بن اسماعيل امير الحاج بود، حكام و عمال هم همانند كه بودند. محمد بن مروان از ايالت ارمنستان عزل شد، عبد اللّه بن حارث بن نوفل كه لقب ببه داشت (چند روزي هم خليفه شده بود) در عمان در گذشت كه پيش از آن در بصره مي‌زيست، تولد او هم در زمان پيغمبر بود (از طرف ما در اموي و از طرف پدر هاشمي بود).

سنه هشتاد و پنج‌

بيان هلاك عبد الرحمن بن محمد بن اشعث‌

چون عبد الرحمن از هرات نزد رتبيل رفت (پناه برد) علقمة بن عمر و ازدي باو گفت من نمي‌خواهم با تو باشم زيرا بر تو و بر ياران (از رتبيل) مي‌ترسم، بخدا سوگند چنين گمان ميبرم كه حجاج برتبيل بنويسد و او را تشويق و وادار كند كه تو و همراهان ترا گرفته تسليم كند يا همهن را بكشد، بدان كه با من پانصد مرد
ص: 106
هستند كه بر اين بيعت و سوگند ياد كرده‌اند كه يك شهر از شهرها را بگشايند و در آن تحصن و زيست كنند تا آنكه براي خود (از حجاج) امان بگيرند يا تن بمرگ بدهند آن هم با عزت و دليري ولي هرگز داخل كشور رتبيل نخواهيم شد. آن پانصد مرد مودود بصري را امير خود نمودند. در آن هنگام عمارة بن تميم لخمي (از طرف حجاج با عده) رسيد و آنها را محاصره كرد آنها هم خودداري كردند تا بآنها امان داد آنها هم باو ملحق شدند و او وفاداري كرد. نامه‌هاي حجاج پياپي برتبيل مي‌رسيد كه عبد الرحمن را تسليم كند و گر نه كه بخداوندي كه جز او خدائي نيست او را با هزار هزار (يك ميليون) جنگجو قصد و هلاك خواهد كرد، مردي از قبيله تميم عبيد بن سبيع نام با عبدالرحمن همراه بود كه آن مرد تميمي قبل از آن رسول عبدالرحمن نزد رتبيل بود، او آشنا و مقرب شده بود كه يك نحو دوستي خاص با رتبيل يافته بود. قاسم بن محمد بن اشعث ببرادر خود عبد الرحمن گفت من از اين مرد تميمي بيمناكم مي‌ترسم او بما خيانت كند او را بكش. عبيد (آگاه شد) نزد رتبيل سعايت كرد و او را از سطوت حجاج ترسانيد و او را بخيانت نسبت بفرزند اشعث وادار كرد و گفت من براي تو از حجاج عهد و امان خواهم گرفت كه هرگز متعرض كشور تو نشود و تا هفت سال آسوده و در امان باشي. رتبيل قبول كرد و عبيد نزد عماره (سرداريكه بتعقيب آنها مي‌كوشيد) رفت و در خفا با او گفتگو كرد و قرار دادي را كه با رتبيل بسته و تعهد كرده بود. باو نمود. عماره هم بحجاج نوشت و حجاج قبول كرد. رتبيل هم سر عبد الرحمن را (بريد) و نزد حجاج فرستاد.
گفته شده است عبد الرحمن بمرض سل مبتلا شده بود، او مرد و رتبيل سر او را بريد و فرستاد و آن قبل از دفن او بود. (باز هم) گفته شده كه چون عمارة بن تميم لخمي با رتبيل صلح نمود و خراج ده ساله را باو بخشيد رتبيل سي تن از خويشان و خانواده عبد الرحمن را بند كرد و نزد عماره فرستاد. در آن هنگام عبدالرحمن خود را از بام بلند بر زمين افكند و خود كشي كرد، سر او را بريده نزد عبد الملك فرستاد و عبد الملك آن سر بريده را نزد برادر خود عبد العزيز فرستاد. يكي از شعراء در اين واقعه گفت:
ص: 107 هيهات موضع جثة من رأسهاراس بمصر و جثة بالرخّج يعني: دور شد محل سر از تن خود سر در مصر و پيكر در رخج است.
گفته شده است: هلاك عبدالرحمن در سنه هشتاد و چهار بوده است.

بيان عزل يزيد بن مهلب از خراسان و ايالت برادرش ابو الفضل‌

در آن سال حجاج يزيد بن مهلب را از ايالت و امارت خراسان عزل نمود.
علت عزل او اين بود كه حجاج هنگام مسافرت و قصد عبد الملك در عرض راه راهبي ديد. او بحجاج گفت من علم (غيب و اطلاع بر احوال) دارم. حجاج از او پرسيد آيا اطلاع بر اوضاع ما و شما و چگونگي (حكومت ما نسبت بشما) داري؟ گفت: آري.
گفت: آيا كسي كه بر شما حكومت خواهد كرد نام او در كتب شما تصريح شده يا صفات و علايم او ذكر شده است؟ گفت: همه چيز را با وصف و نشاني مي‌توانيم پيدا كنيم و بر آن آگاه شويم. گفت: آيا صفات امير المؤمنين (عبد الملك در كتب شما) ذكر شده است؟
گفت: ما در كتاب خويش چنين صفتي مي‌بينيم كه پادشاه زمان ما كچل است و هر كه در قبال او قيام كند سرنگون و هلاك مي‌شود. پرسيد: بعد از او چه كسي خواهد بود؟
گفت: وليد نام خواهد بود. پس از او كسي (پادشاه) خواهد بود كه نامش نام يكي از پيغمبران است كه بسبب او مردم آسوده خواهند بود. گفت: آيا مي‌داني كه بعد از من چه كسي (امير) خواهد بود؟ گفت: مردي يزيد نام. پرسيد: آيا صفت او را مي‌داني؟ گفت: غدر و خيانت خواهد كرد و من جز اين چيزي نمي‌دانم. حجاج نزد خود چنين انديشيد كه او يزيد بن مهلب باشد. پس از آن راه خود را گرفت در حاليكه از گفته آن راهب در فكر و حيرت بود، بعد برگشت. بعد بعبد الملك نامه نوشت و يزيد را بد گفت، همچنين خاندان مهلب را مذمت كرد. عبد الملك باو نوشت كه من طاعت و پيروي خاندان مهلب را از خانواده زبير (در گذشته) موجب نقص و عيب آنها نمي‌بينم. وفاداري آنها نسبت بمن موجب وفاداري من نسبت بآنها خواهد بود. حجاج باز باو نوشت كه از خيانت او (يزيد) بر حذر باشد و گفته راهب
ص: 108
را براي او شرح داد. عبد الملك باو نوشت كه تو بسيار اصرار ميكني و يزيد را بزشتي نام مي‌بري همچنين خانواده مهلب را، اينك مي‌تواني نام كسي را براي ايالت خراسان ببري كه پسند افتد. حجاج نام قتيبة بن مسلم را برد عبد الملك نوشت او را بايالت خراسان منصوب كن يزيد آگاه شد كه حجاج او را عزل كرده است، از افراد خانواده خود پرسيد چه پيش بيني مي‌كنيد كه حجاج چه شخصي را والي خراسان خواهد كرد؟ آنها گفتند مردي از ثقيف (قبيله حجاج). گفت: هرگز، يكي از خانواده مهلب را امير خواهد كرد كه چون من نزد او بروم آن امير را عزل خواهد كرد آنگاه مردي از قبيله قيس را امير خواهد كرد و من گمان مي‌كنم كه آن مرد قتيبة بن مسلم باشد. چون عبد الملك با عزل يزيد موافقت كرد، او نخواست يكسره او را عزل كند باو نوشت كه امارت خراسان را بيكي از افراد خانواده خود بسپارد و خود نزد وي آيد و دستور داد كه مفضل برادرش جانشين او باشد.
يزيد با حضين بن منذر رقاشي مشورت كرد او گفت در جاي خود بمان و تمارض كن و بامير المؤمنين نامه بنويس كه ترا بامارت خراسان ابقا كند زيرا او نسبت بتو خوش بين است. يزيد گفت ما خانواده‌اي هستيم كه بطاعت و فرمانبرداري موصوف شده و طاعت ما هميشه فرخنده بوده و هست. من تمرد و مخالفت را نمي‌پسندم، بعد تصميم بر سفر گرفت و وسايل مسافرت را فراهم كرد ولي مدتي بتأخير انداخت. حجاج هم بمفضل نوشت كه ايالت خراسان را بتو واگذار كرده‌ام. مفضل هم يزيد را بتسريع سفر وادار كرد. يزيد باو گفت بعد از من حجاج ترا بحال خود نخواهد گذاشت (عزل خواهد كرد) علت اينكه ترا بايالت منصوب نموده از تمرد من ترسيده بود بعد از اين هم معلوم خواهد شد. يزيد هم در ربيع الاخر سنه هشتاد و پنج مسافرت كرد و حجاج برادرش مفضل را بجاي او مستقر نمود ولي بعد زود او را عزل كرد. گفته شده است علت عزل او اين بود كه چون حجاج از جنگ فرزند اشعث آسوده شده بفكر يزيد بن مهلب افتاد كه جز او هم و غمي نداشت تمام اهل عراق هم بخاندان مهلب مايل و علاقه‌مند بودند همه متوجه خراسان شده بودند او (يزيد) هم باحوال و اوضاع عراق و مردم آن سامان آشنا بود. هر چه او (حجاج) مي‌نوشت كه حاضر شود او دوام
ص: 109
جنگ و گستاخي دشمن را بهانه ميكرد، حجاج هم بعبد الملك نوشت و عزل او را خواست و عقيده خود را در عزل او آشكار و ادعا نمود كه يزيد و خانواده او مطيع ابن زبير بودند عبد الملك هم بهمان نحوي كه پيش از اين نوشته شد باو پاسخ داد.
حضين هم اين شعر را براي يزيد انشاء و انشاد كرد:
امرتك امرا حازما فعصيتني‌فاصبحت مسلوب الامارة نادما
فما انا بالباكي عليك صبابةو ما انا بالداعي لترجع سالما يعني: بتو پند خردمندانه دادم و تو نپذيرفتي بدين سبب امارت تو ربوده شده است و تو پشيمان شدي. من هرگز بر تو گريه و زاري نمي‌كنم و دعا هم نخواهم كرد كه تو بسلامت باز گردي.
چون قتيبه وارد خراسان شد حضين را خواست و پرسيد: بيزيد چه گفته بودي؟ گفت:
امرتك امرا حازما فعصيتني‌فنفسك رد اللوم ان كنت لائما
فان يبلغ الحجاج ان قد عصيته‌فانك تلقي امره متفاقما يعني: بتو پند خردمندانه دادم و تو نپذيرفتي خود ملامت را برگردان اگر ملامت كرده باشي زيرا اگر حجاج آگاه شود كه تو عصيان كردي تو دچار كار سخت او خواهي شد. پرسيد: پند تو چه بود كه باو دادي؟ پاسخ داد: من باو گفته بودم هيچ زرد و سفيدي (زر و سيمي) نگذارد همه را براي امير حمل كند. بعضي گويند قتيبه او را مخالف و ناسزاگو دانست. باز گفته شده است حجاج بيزيد نوشته بود كه براي جنگ و غزاي سغد خوارزم لشكر بكشد او پاسخ داد كه خوارزم كم سود و پر رنج است. حجاج باو نوشت كسي را بجاي خود بگمار و بگذار و سوي من بيا. او نوشت من قصد خوارزم را دارم. حجاج نوشت هرگز لشكر مكش كه آنجا همان است كه تو نوشتي. او لشكر كشيد و از دستور حجاج تمرد كرد. مردم خوارزم با او صلح كردند. او اسير گرفت و در زمستان بازگشت كه مردم (سپاه) دچار سرماي سخت شدند ناگزير جامه‌هاي اسراء را ربودند و اسراء از شدت سرما مردند. حجاج باو نوشت
ص: 110
كه بيا او رفت و از هر شهري كه مي‌گذشت مردم آن شهر گل نثار مي‌كردند و گل در راه او مي‌ريختند و زمين را با گل و ريحان مي‌پوشانيدند.
(حضين بن منذر) با حاء بي نقطه و ضاد نقطه‌دار مفتوح و در آخر آن نون است.

بيان لشكر كشي مفضل سوي باذغيس و آخرون‌

چون مفضل بامارت خراسان منصوب شد باذغيس را قصد و فتح نمود و غنايمي بدست آورد بهر يكي از افراد هشتصد (درهم) رسيد بعد از آن اخرون و شومان را قصد كرد [؟] برد و آنرا ميان اتباع خود تقسيم نمود. مفضل خزانه و بيت المال نداشت [؟] مي‌آورد بگنج نمي‌سپرد بلكه بمردم مي‌داد و غنايم را ميان آنها تقسيم مي‌كرد.

بيان قتل موسي بن عبد اللّه بن خازم‌

در آن سال موسي بن عبد اللّه بن خازم در ترمذ كشته شد. علت رفتن او بترمذ اين بود كه چون پدرش كشته شد و جمعي از قبيله بني تميم بقتل رسيدند چنانكه شرح آن گذشت بسياري از اتباع او پراكنده شدند. او بنيشابور رفت و عده‌اي از بني تميم را براي محافظت بار و مال خود در مرو گذاشت (قبل از كشته شدن) بفرزند خود وصيت كرده بود كه بعد از من بار و مال و كالاي مرا بردار و از رود بلخ بگذر تا بيكي از پادشاهان پناه ببري و بنخستين قلعه كه مي‌رسي سنگر كن و بمان. موسي هم با دويست و بيست سوار رفت، بعضي هم باو ملحق شدند تا چهار صد سوار تمام شدند.
قومي از بني سليم هم باو پيوستند او سوي زم رفت و با مردم آن محل جنگ كرد و بر آنها پيروز شد مالي هم بغنيمت برد. از رود گذشت و در بخارا را قصد كرد. از شهريار آن ديار خواست كه باو پناه بدهد. او ترسيد و نپذيرفت و گفت: او مردي خونخوار و كشنده‌اي بي‌باك است همچنين ياران او ولي باو مالي داد او هم راه خود را گرفت.
بهر پادشاهي كه مي‌رسيد و از او پناه ميخواست از پذيرفتنش خودداري مي‌كرد و ماندنش
ص: 111
را نمي‌پسنديد تا بسمرقند رسيد. در آنجا اقامت گزيد و شهريار آن نسبت باو احسان كرد كه او طرخون بود. اجازه داد كه بشهر اندر شود و او اقامت كرد و آسوده شد.
مردم سغد خواني گستردند و ميان آن ظرفي پر از گوشت و در كنار گوشت سركه نهادند، و در نزديكي آن يك صراحي شراب و يك جام قرار داده بودند. آن عادت سالي يكبار بكار برده و تكرار مي‌شد. آن طعام و شراب بقهرمان و پهلوان سغد اختصاص داشت كه سواري دلير آزموده باشد و كسي حق ندارد از آن طعام و شراب تناول كند.
اگر كسي دست درازي كند بايد با پهلوان سغد كشتي بگيرد و نبرد كند كه هر كه حريف خود را بكشد او پهلوان ميشود و خوان پهلوان باو اختصاص خواهد يافت.
يكي از اتباع موسي پرسيد: اين سفره و طعام براي چيست؟ باو گفته شد كه مخصوص پهلوان غالب است. او بر خاست و بر خوان نشست و طعام و شراب را خورد و نوشيد.
پهلوان را خبر دادند كه حاضر شد. سخت خشمگين شد و گفت اي مرد عرب بايد با من مبارزه كني. مرد عرب برخاست و با او مبارزه كرد و او را كشت. پادشاه سغد گفت من بشما پناه دادم و احسان كردم شما پهلوان دلير مرا كشتيد اگر من بشما امان نمي‌دادم همه را مي‌كشتم اكنون از شهر و پناه من دور شويد. آنها هم خارج شدند و بشهر كش رفتند. شهريار كش نتوانست آنها را دفع كند ناگزير از طرخون ياري و مدد خواست. موسي بمقابله او شتاب كرد. در آن هنگام عده موسي بالغ بر هفتصد مرد جنگي شده بود، جنگ آغاز كردند چون شب فرا رسيد دست از نبرد كشيدند عده مجروحين از اتباع موسي بسيار بود. موسي بزرعة بن علقمه گفت چاره در ملاقات طرخون بينديش. او نزد طرخون رفت و گفت اي پادشاه تو در قتل موسي چه سودي خواهي برد؟ بدان اگر او را قصد كني تا عده بسياري را بكشتن ندهي باو نخواهي رسيد. آنگاه پس از كشتن او ملت عرب بخونخواهي او قيام خواهد كرد. هر دسته يا مردي از عرب كه ترا قصد كنند بخونخواهي او خواهند كوشيد. اين كار خطاست.
گفت: من نمي‌توانم كش را باو بسپارم. گفت: پس از جنگ خودداري كن تا او برود.
او هم خودداري كرد (و موسي و اتباع او كوچ كردند) موسي رفت تا بترمذ رسيد. در آنجا قلعه‌اي بود كه از يك طرف مشرف بر رود بود. موسي در پيرامون قلعه لشكر زد.
ص: 112
از ترمذ شاه (پادشاه ترمذ) خواست كه باو راه دهد تا در شهر زيست كند. شاه راه نداد.
موسي خود نزد او رفت و دوستي كرد تا يك نحو دوستي و اعتماد ايجاد گرديد. شاه با او همراه شد و بشكار كمر بستند. روزي شهريار ترمذ طعامي تهيه كرد و موسي را با صد تن بدرون شهر بمهماني دعوت كرد. موسي با همان عده براي تناول طعام حاضر شدند. چون خوردند و سير شدند شاه باو گفت: برو. گفت: من از اينجا نمي‌روم مگر اينكه اين قلعه خانه يا گور من شود. دست بسلاح بردند و گروهي را كشتند.
سايرين گريختند. ترمذشاه را بيرون كرد و باو و يارانش آزار و آسيب نرسانيد. او و ساير گريختگان بتركها پناه بردند و از آنها ياري خواستند كه موسي را از بلاد خود اخراج كنند. تركها گفتند: ما با آنها نبرد نخواهيم كرد. موسي در ترمذ اقامت كرد. عده‌اي از اتباع پدرش باو ملحق شدند و او نيرومند شد. از ترمذ لشكر مي‌كشيد و اطراف را غارت مي‌كرد. بعد از آن بكير بن وساج بايالت خراسان منصوب شد و او از مزاحمت موسي خودداري كرد. بعد از او اميه بايالت خراسان رسيد. او شخصا براي سركوبي موسي لشكر كشيد و مقصود او از آن لشكركشي عكس العمل بكير (والي قبل) بود (كه سهل انگاري كرده بود) چنانكه بدان اشاره شد (قبل از اين) اميه بعد از صلح بكير مردي از خزاعه بفرماندهي سپاهي انبوه براي جنگ با موسي فرستاد. اهالي پراكنده ترمذ هم باز بتركها توسل نمودند (كه موسي را اخراج كنند) و بآنها خبر دادند كه لشكري از عرب براي سركوبي آنها روانه شده و او را محاصره كرده‌اند. تركها هم بمدد آن مرد خزاعي (فرمانده عرب) لشكر كشيدند. موسي با لشكر خزاعي در آغاز روز تا ظهر جنگ مي‌كرد و بعد از ظهر تا غروب با تركها نبرد و مقاومت مي‌كرد. مدت دو يا سه ماه با طرفين جنگ كرد. خواست بسپاه خزاعي شبيخون بزند. عمرو بن حصين كلابي باو گفت:
بلشكر عجم (غير عرب كه ترك باشند) شبيخون بزن زيرا اعراب هشيار و بر حذر هستند و جنگ شبانه را بهتر ميدانند، اگر بعجم (تركها) شبيخون زدي و آنها را پراكنده كردي بر عرب مسلط و براي جنگ آنها مجرد و نيرومند خواهي بود. او (موسي) صبر كرد تا دو ثلث شب گذشت با چهار صد تن خارج شد و بعمرو بن خالد
ص: 113
گفت: تو با عده خود بعد از ما نزديك ما باش كه چون صداي تكبير ما را بشنوي شما هم اللّه اكبر بگوييد. او با آن عده رفت تا بر لشكر ترك مسلط شد و از لشكرگاه گذشت سپس بر گشت و از عقب سر شبيخون زد. اتباع خود را بچهار دسته تقسيم كرد كه هر گروهي از يك طرف حمله كنند. چون نگهبانان و پاسداران آنها را ديدند پرسيدند: شما چه و كه هستيد؟ گفتند: رهگذر هستيم. چون از نگهبانان گذشته بر تركها حمله كردند، ناگهان تركها خود را طعمه شمشير ديدند. خود در تاريكي بجان يك ديگر افتادند و همديگر را كشتند و گريختند. از مسلمين (اتباع موسي) شانزده مرد بي پا شدند. لشكرگاه را غارت كردند، اسلحه بسيار و مال و كالا بدست آوردند. آن خزاعي (فرمانده) و اتباع او دل شكسته و سست و خوار شدند. ترسيدند كه خود هم بمانند آن شبيخون دچار شوند. عمرو بن خالد بموسي گفت هرگز بدون اعمال حيله و چاره‌جوئي رستگار و پيروز نخواهيم شد زيرا عده دشمن بسيار و هميشه يار و مدد كار بآنها مي‌رسد. بگذار من خود را (با خدعه) باو برسانم. تو مرا تازيانه بزن و دور كن. زشتي و بدي از تو دور باد. موسي باو گفت: هم ضرب و آزار را مي‌كشي و هم خود را مي‌كشي (چنين نخواهم كرد). عمرو گفت: من از قتل نمي‌ترسم زيرا همه روزه خود را در معرض مرگ مي‌گذارم تازيانه زدن هم براي من آسان است و آن در قبال مرام من ناچيز است، موسي او را پنجاه تازيانه زد. او (با تعرض و خشم و قهر) از شهر خارج شد و بآن مرد خزاعي پناه برد و امان خواست و گفت: من مردي از اهل يمن هستم (از قبيله موسي نيستم) با عبد اللّه بن خازم بودم كه چون او كشته شد نزد فرزندش رفتم و با او بودم. او مرا متهم كرد كه من براي دشمن تعصب (قومي) دارم و مرا جاسوس دانست و تازيانه زد. من ترسيدم كه او مرا بكشد ناگزير تن بگريز دادم و بتو پناه آوردم. او با فرمانده زيست كرد. روزي او را مجرد از سلاح ديد گفت: خداوند امير را نيك بدارد، تو بدون سلاح هستي براي تو صلاح نيست آن سخن را بعنوان نصيحت گفت كه خود را دلسوز و خير خواه او نمايد.
امير گفت: من با خود سلاح دارم. آنگاه دامن جامه را برداشت و سلاحي را كه
ص: 114
پنهان كرده بود نمايان كرد و آن يك شمشير برهنه بود. عمرو آن شمشير را گرفت و او را با همان شمشير زد و كشت و بر اسب سوار شد و نزد موسي برگشت. آن سپاه (پس از قتل فرمانده) پراكنده شد. بعضي از سپاهيان هم نزد موسي رفته پناه خواستند او هم بآنها امان داد. بعد از آن (واقعه) اميه لشكري براي سركوبي او نفرستاد.
اميه از ايالت خراسان معزول و مهلب امير آن ديار شد او هم بمزاحمت موسي نپرداخت بفرزندان خود هم وصيت كرد كه هرگز متعرض او نشوند زيرا اگر كار موسي يكسره شود اميري از قيس بجاي شما منصوب خواهد شد (قبايل دو قسمت از دو قوم بودند كه هميشه ضد يك ديگر تعصب مي‌كردند). مهلب در گذشت و امارت بفرزندش يزيد رسيد، او هم از مزاحمت موسي خودداري كرد. مهلب هم حريث بن قطبه خزاعي را تازيانه زده بود (چنانكه شرح آن گذشت) او و برادرش ثابت هر دو بموسي ملحق شدند. چون يزيد بن مهلب بامارت رسيد اموال آنها را مصادره و هر دو را محروم كرد و برادر مادري آنها را كشت كه حارث بن منقذ بود. حريث پس از آن واقعه نزد طرخون رفت و از رفتار يزيد شكايت نمود. ثابت هم نزد تركها خوشنام و محبوب بود، طرخون براي آنها تعصب كرد و بر يزيد خشم گرفت. تركها را جمع و تجهيز و آماده نبرد كرد. همچنين قوم سبل و اهل بخارا و صغانيان. آنها همه با ثابت نزد موسي رفتند، گريختگان عبد الرحمن بن عباس (شرح آن گذشت) هم بموسي ملحق شدند و از هرات نزد او رفتند، همچنين گريختگان ابن اشعث از عراق يا از كابل باو پيوستند و هشت هزار مرد جنگي گرد او تجمع نمودند. ثابت و حريث (دو برادر) باو گفتند بايد از رود بگذري و يزيد را از خراسان اخراج كني آنگاه ما ترا امير (آن سامان) خواهيم كرد. او خواست آن كار را بكند ولي اتباع او گفتند اگر تو يزيد را از خراسان اخراج كني ثابت و برادرش والي آن سامان خواهند شد. موسي خودداري كرد و نرفت و بثابت و حريث گفت اگر ما يزيد را از خراسان اخراج كنيم عبد الملك يك والي ديگري خواهد فرستاد ولي عمال و حكام يزيد را از ما وراء النهر اخراج خواهيم كرد. آنها باج و خراج را گرفتند و كارشان بالا گرفت و نيرومند شدند. عمال و حكام يزيد را از ما وراء النهر راندند.
ص: 115
طرخون و همراهان او هم برگشتند، ثابت و حريث هم هر دو بر كار مسلط شده با استبداد و اراده خود كارها را اداره كردند. موسي هم امير بود ولي قادر بر هيچ كاري نبود فقط اسم امير را داشت. بموسي گفته شد تو قادر بر هيچ كاري نمي‌باشي و كارها در دست ثابت و حريث است كه بتدبير امور مي‌پردازند هر دو را بكش و كار را در دست بگير. او خودداري كرد باو اصرار و ابرام كردند تا او نسبت بآن دو برادر بد دل شد و قصد كشتن هر دو را كرد. آنها در آن حال بودند كه ناگاه قوم هياطله و اهل ثبت و تركها با هفتاد هزار مرد جنگي بقصد آنها لشكر كشيدند. آن عده باستثناء مردان فاقد كلاهخود يا زره يا سلاح كامل بودند، فقط كساني بشمار آمدند كه كلاهخود و زره و سلاح كامل ديگر داشتند فرزند خازم (موسي) بجنگ آنها كمر بست و نبرد رخ داد. پادشاه ترك با عده ده هزار بر يك تل بلند قرار گرفت كه سلاح آنها از هر حيث كامل و اكمل بود. موسي گفت: اگر بتوانيد اين عده را از بلندي برانيد ساير سپاهيان مهم نخواهند بود حريث بن قطبه بر آن عده حمله كرد و سخت دليري و پايداري نمود تا آنها را فرود آورد و راند. حريث هم هدف يك تير شد كه بپيشاني او اصابت كرد، بعد متاركه اعلان شد، موسي و برادرش خازم بن عبد اللّه بن خازم شبيخون زدند تا بمحل شجع پادشاه رسيدند كه در آنجا مردي را با شمشير زد و اسب را زخم زد كه شمشير را در شكم اسب فرو برد و اسب سوار خود را بر داشت تا رود بلخ كه او را در رود افكند كه دچار غرق گرديد. موسي هم از آن حمله برگشت در حاليكه دو جوان سربريده همراه داشت، عده بسياري از تركان كشته شدند.
سايرين نجات يافته پا بفرار برداشتند. حريث هم پس از دو روز (از جراحت) مرد.
اتباع موسي گفتند: ما از شر حريث آسوده شديم اكنون بايد كار ثابت را بسازي، موسي خودداري كرد، ثابت بر آن توطئه آگاه شد و بر گفتگو و سعي آنان واقف گرديد.
محمد بن عبد اللّه خزاعي را كه عم نصر بن عبد الحميد خزاعي عامل ابو مسلم در ري بود (بعد از آن) وادار كرد كه موسي را قصد كند (و بكشد). باو گفت: هرگز بعربي سخن نگويد و تظاهر كند كه او يكي از گرفتاران باميان است او هم چنين كرد و چون از او مي‌پرسيدند كيستي مي‌گفت: يكي از گرفتاران باميان هستم. او هم رفت و بموسي
ص: 116
نزديك شد و خدمت او را بر عهده گرفت و هميشه اخبار توطئه را بثابت مي‌رسانيد ثابت هم سخت احتياط كرد. شبي موسي باتباع خود گفت شما بسيار اصرار و ابرام مي‌كنيد من بچه عنوان و طريق او را بكشم و حال اينكه از او خيانت سر نزده. برادرش نوح باو گفت: فردا چون بديدن تو آيد ما او را بيكي از خانه‌ها برده گردن او را خواهيم زد كه بتو نرسيده كشته شود. گفت: بخدا هلاك شما در اين كار خواهد بود، شما بهتر مي‌دانيد، آن غلام (خزاعي كه شنيد و خود جاسوس بود) فورا نزد ثابت رفت و خبر توطئه را داد. او با بيست سوار شبانه از آن ديار خارج شد و رفت. روز بعد اثري از او نديدند. غلام را هم نديدند دانستند كه او جاسوس ثابت بود. ثابت هم بمحل خويش رفت و در آنجا عده بسياري از عرب و عجم گرد او تجمع نمودند. موسي هم او را قصد و جنگ را آغاز كرد. ثابت در شهر سنگر گرفت، طرخون هم بياري او شتاب كرد، موسي ناگزير (و نا اميد) بترمذ برگشت. ثابت و طرخون هم لشكر كشيدند، اهل بخارا و نسف و كش هم با آنها همراه بودند، عده هشتادهزار تجمع كردند و موسي را محاصره كردند او و يارانش دچار عسرت و سختي شدند. چون كار سخت‌تر شد يزيد بن هذيل گفت بخدا قسم من ثابت را خواهم كشت يا خود در اين راه بميرم او از آنجا رفت و بثابت پناه برد، ظهير بثابت گفت من باحوال اين مرد داناتر هستم، او براي غدر و خيانت آمده تو بپرهيز. ثابت و ظهير دو فرزند يزيد را كه قدامه و ضحاك نام داشتند گرو گرفتند. هر دو نزد ظهير گروگان بودند. يزيد هم بانتظار فرصت نشسته بود كه شايد غفلت ثابت را مغتنم بشمارد. او قادر بر انجام كار نبود تا آنكه فرزند زياد قصير خزاعي در گذشت و ثابت براي تسليت او رفت كه در آن هنگام بدون سلاح بود. وقت غروب آفتاب بود، يزيد نزديك ثابت رفت و ضربتي بر سرش نواخت كه بمغزش رسيد خود هم گريخت و نجات يافت. طرخون دو فرزند يزيد قدامه و ضحاك را (گروگان) گرفت و كشت. ثابت هم مدت هفت روز زنده ماند و بعد مرد.
طرخون هم بعد از مرگ ثابت لشكر عجم را تحت فرمان خود در آورد، ظهير هم فرمانده اتباع ثابت شد هر دو بسختي دچار و با سستي بادامه كارزار مجبور بودند. خبر سستي و دلشكستگي سپاه همه جا شايع گرديد، اتباع موسي هم بر پايداري و دليري تصميم
ص: 117
گرفتند. موسي هم خواست شبيخون بزند و خبر عزم او بگوش طرخون رسيد. طرخون خنديد و گفت موسي نمي‌تواند بمحل دستشوئي تنها برود چگونه ميخواهد بر ما شبيخون بزند. امشب هرگز كسي پاسداري و نگهباني نكند (از فرط غرور). موسي هم با سيصد مرد جنگي بيرون رفت. عده خود را بچهار دسته تقسيم كرد و شبيخون زد. اتباع موسي چنين كردند بهر كه و هر چه مي‌رسيدند ميزدند، خواه دو پا باشد و خواه چهار پا و ساير اشياء. نيزك سلاح خود را بتن گرفت و ايستاد. طرخون بموسي پيغام داد دست نگهداريد كه ما فردا صبح خواهيم رفت. موسي برگشت و طرخون و لشكريان عجم همه برگشتند. اهل خراسان همه مي‌گفتند ما نظير موسي نديديم و نشنيديم تا با پدرش بود مدت دو سال نبرد و جانبازي كرد بعد از آن در سراسر كشور خراسان گشت تا بشهري رسيد كه شهريار آنرا مغلوب و شهر وي را تصرف و تملك كرد و او را از شهر خارج نمود و جاي او را گرفت. لشكرهاي عرب و عجم هم او را قصد كردند. او نصف روز را از صبح تا ظهر با عرب جنگ مي‌كرد و نصف ديگر تا غروب با سپاه ترك نبرد مي‌نمود. موسي در آن قلعه و شهر مدت پانزده سال زيست نمود.
ما وراء النهر را هم تملك كرد زيرا در سراسر آن كشور كسي نماند كه با او بستيزد. چون يزيد بن مهلب عزل و مفضل نصب شد خواست نزد حجاج مقرب شود بجنگ موسي ابن عبد اللّه كمر بست. عثمان بن مسعود را بفرماندهي لشكر فرستاد. بمدرك بن مهلب كه در بلخ بود نوشت كه او را ياري كند او هم با عده پانزده هزار از رود گذشت و بطرخون و سبل نامه نوشت كه آنها بياري او قيام كنند. آنها هم موسي و اتباع او را بسختي محاصره كردند. مدت دو ماه بعسرت زندگاني كردند، عثمان هم گرداگرد لشكر خود خندق حفر كرد و سخت احتياط و حذر نمود. موسي باتباع خود گفت برخيزيد كه خارج شويم تا كي بايد بردباري كنيم، كار را يكسره كنيد يا ما غالب شويم يا آنها كه يك روز تاريخي خواهد بود، يا پيروز شويد يا بميريد. نخست تركها را قصد كنيد.
همه بيرون رفتند، شهر را هم بنضر بن سليمان سپرد و باو گفت: اگر من كشته شوم شهر را بعثمان تسليم مكن بلكه بمدرك بن مهلب واگذار كن آنگاه از شهر بيرون رفت. يك ثلث از اتباع خود را بمقابله لشكر عثمان واداشت و دستور داد كه هرگز
ص: 118
شما بجنگ مبادرت مكنيد مگر او ابتدا شما را مجبور كند. طرخون و لشكر او را با بقيه عده خود قصد كرد. دليرانه جنگ نمودند و سپاه طرخون را شكست دادند.
تركها و قوم سغد پيش رفتند و ميان موسي و قلعه او حايل شدند، او هم برگشت و با آنها جنگ كرد. آنها اسب او را انداختند او هم افتاد بيكي از غلامان خود گفت: مرا سوار كن، او گفت: مرگ ناگوار است ولي تو مي‌تواني رديف من باشي كه هر دو بر يك مركب سوار باشيم كه اگر نجات يافتيم هر دو با هم و اگر هلاك شديم با هم هلاك شويم. گفت (راوي): او با غلام سوار و رديف شد. چون او جست و سوار شد عثمان جستن و چابكي او را ديد گفت: او بايد موسي باشد. بخداي كعبه سوگند اين چالاكي منحصر باوست. موسي را قصد كردند و باز آن اسب را انداختند، هر دو، خود و غلام، افتادند. عثمان ندا داد هر كه را يافتيد زنده بگيريد و مكشيد. ولي چون باو رسيدند او و غلام هر دو را كشتند. در آن روز از اسراء عده بسياري كشته شدند خصوصا از نژاد عرب. اسير عرب را كه مي‌گرفتند مي‌كشتند و غلام غير عرب را تازيانه ميزدند و آزاد مي‌كردند. او سخت گير و سنگين دل بود (مقصود عثمان كه ايراني نژاد بوده و ضد عرب تعصب داشت بدين سبب آنها را مي‌كشت و غلامان ايراني را آزاد مي‌كرد او از موالي و منتسب بخزاعه است). قاتل موسي واصل بن طيسله عنبزي بود. شهر هم در دست نضر بن سليمان ماند تسليم عثمان نكرد بلكه بمدرك بن مهلب سپرد. مدرك باو امان داد و شهر را بعثمان واگذار كرد. مفضل خبر فتح را بحجاج نوشت و مژده كشتن موسي را داد حجاج گفت: من از او (مفضل) تعجب مي‌كنم. من خبر قتل ابن سبره را باو ميدهم و او خبر قتل موسي بن عبد اللّه بن خازم را بعنوان مژده بمن ميدهد.
حجاج از قتل موسي خشنود نبود زيرا او از قيس بود (كه حجاج در انتساب قبايل كه دو قسم بوده از قيس محسوب مي‌شد و اعراب تعصب قومي و نژادي داشتند). قتل موسي در سنه هشتاد و پنج رخ داد، مردي از سپاهيان ساق موسي را (پس از مرگ) زد چون قتيبة بن مسلم بامارت خراسان رسيد آن مرد را خواند و پرسيد چرا اين كار را نسبت بجوانمرد عرب پس از قتل كردي؟ گفت: او برادرم را كشته بود. قتيبه فرمان داد او را بكشند و كشتند.
ص: 119

بيان مرگ عبد العزيز بن مروان و بيعت وليد براي ولايت عهد

عبد الملك بن مروان ميخواست برادرش عبد العزيز را از ولايت عهد خلع كند و براي فرزند خود وليد بن عبد الملك بيعت بگيرد. ولي قبيصة بن ذؤيب او را منع و نهي كرد و گفت: مكن و گر بكني از هر طرف صداي شورش بلند خواهد شد.
صبر كن شايد او بميرد. عبد الملك خودداري كرد در حاليكه با نفس خود براي خلع او در جدال بود. روح بن زنباع كه نزد عبد الملك بزرگترين مردم بود بر او داخل شد و گفت: اي امير المؤمنين اگر او را خلع كني دو بز با هم كله و شاخ نخواهند زد (كنايه از عدم شورش و جنگ). من نخستين كسي هستم كه باجابت و طاعت مبادرت خواهم كرد. گفت: تا صبح فردا زنده خواهيم بود بخواست خداوند روح در اطاق عبد الملك بخفت. قبيصة بن ذؤيب در حالي كه آن دو خفته بودند داخل شد.
و عبد الملك به حاجبان خود سپرده بود كه قبيصه را در همه وقت بار باشد. او مهر دار (خليفه) و نقش سكه دار او و يگانه كسي بود كه نامه‌ها و اخبار اول باو مي‌رسيد كه بخليفه برساند چون بر عبد الملك وارد شد پس از درود گفت: خداوند بتو اجر دهد درباره برادرت عبد العزيز. پرسيد: آيا او مرد؟ گفت: آري. عبد الملك گفت:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. بروح توجه كرد و گفت: خداوند ما را از هر اقدامي بي‌نياز فرمود. آنگاه گفت: اي قبيصه اقدامي كه ما ميخواستيم بكنيم مخالف عقيده تو بود. قبيصه گفت: اي امير المؤمنين هر چه راي و عقيده خوب هست بسته بتأمل و صبر است. عبد الملك گفت: گاهي هم شتاب موجب رستگاري مي‌شود. مگر كار عمر بن سعيد را نديدي اگر ما تعجيل نمي‌كرديم كار ما از دست مي‌رفت پس صبر و بردباري و تأمل همه جا سودمند نيست.
وفات عبد العزيز در جمادي الاول در كشور مصر بود. عبد الملك ايالت او را بفرزند خود عبد اللّه واگذار كرد.
گفته شده است حجاج بعبد الملك نوشت كه وليد را بولايت عهد منصوب كند و
ص: 120
براي او بيعت بگيرد براي اين كار هيئتي بنمايندگي خود از عراق (بشام) فرستاد.
چون عبد الملك تصميم گرفت كه عبد العزيز را خلع و فرزند خود را بولايت عهد منصوب كند باو نوشت كه من چنين صلاح دانستم كه تو اين كار را ببرادرزاده خود واگذار كني. او پاسخ داد كه او را وليعهد نما و مرا بعد از او وليعهد دوم فرما و نيز عبد العزيز نوشت: من هر چه تو از حيث لياقت در وليد مي‌بيني در فرزند خود ابو بكر همان لياقت را احراز كرده‌ام. عبد الملك باو نوشت كه ماليات و خراج مصر را بفرستد او جواب داد: اي امير المؤمنين من و تو بيك سن رسيده‌ايم كه اگر ديگري از خاندان ما بدان سن و عمر برسد اندك مدتي بيش زيست نخواهد كرد. مرگ من نزديك است اگر صلاح بداني بقيه عمر مرا تباه مكن و مرا بحال خود بگذار (كه زود خواهم مرد و تو بآرزوي خود خواهي رسيد) عبد الملك براي او متأثر شد و او را بحال خود گذاشت. بدو فرزند خود وليد و سليمان گفت: اگر خداوند بخواهد خلافت نصيب شما شود هيچ يك از خلق خدا قادر بر دفع اراده خدا نخواهد بود. عبد الملك چون عبد العزيز در خواست او را رد كرد گفت: خداوندا او قطع رحم كرده است تو او را قطع كن (نفرين كرد). عبد العزيز مرد. (يعني نفرين خليفه مؤثر شد. افسانه است) اهل شام گفتند چون او امر امير المؤمنين را رد كرد مرد چون خبر مرگ او بعبد الملك رسيد براي ولايت عهد وليد و سليمان (يكي بعد از ديگري) بيعت گرفت.
امير مدينه در آن زمان هشام بن اسماعيل بود. مردم را براي بيعت دعوت كرد همه اجابت كردند مگر سعيد بن مسيب كه خودداري كرد و گفت: من تا عبد الملك زنده است بيعت نخواهم كرد. هشام او را تازيانه زد و سخت زد و بعد او را در شهر گردانيد و رسوا كرد. او را از محل تبان شعر تا محل راس الثنيه برد كه در آنجا گناهكاران را مي‌كشند يا بدار مي‌كشند. بعد از آن او را بر گردانيد و بزندان سپرد.
سعيد خود گويد من اگر مي‌دانستم كه آنها مرا بدار نمي‌كشند جامه دوخته بتن نمي‌گرفتم زيرا مي‌ترسيدم بعد از دار كشيدن قسمتي از تنم پيدا شود و من رسوا شوم.
خبر آن كيفر بعبد الملك رسيد گفت: خدا هشام را زشت بدارد. من چنين مي‌پنداشتم كه اگر او را براي بيعت دعوت كنند و خودداري نمايد گردنش را بزنند يا از او صرف
ص: 121
نظر كنند (نه اينكه تازيانه بزنند و رها نمايند) باو نوشت و سخت سرزنش كرد و گفت سعيد اهل خلاف و تفرقه و عناد نيست، سعيد از بيعت فرزند زبير هم خودداري كرده بود. او مي‌گفت: من بيعت نخواهم كرد مگر تمام مردم بيعت كنند. جابر بن اسود عامل ابن زبير (حاكم مدينه) او را شصت تازيانه زد. ابن زبير آگاه شد بجابر نامه نوشت و او را ملامت كرد و نوشت: ما بسعيد چكار داريم او را بحال خود بگذار و مزاحم او مباش.
گفته شده است: بيعت وليد و سليمان در سنه هشتاد و چهار بوده ولي روايت نخستين اصح است. گفته شده است عبد العزيز بر برادر خود از مصر وارد شد. چون نزد برادر قرار گرفت باو پند داد و گفت با مردم مهربان باش، نرمي و ملايمت را بكار ببر، در كارها ارفاق و گذشت داشته باش كه براي تو (و حفظ مقام تو) بيشتر مؤثر خواهد بود. حاجب و دربان تو هم يكي از بهترين افراد خاندان باشد زيرا دست و زبان و روي تو همان حاجب و دربان است، هر كه هم بر در خانه تو ايستد هر كه باشد بايد دربان خبر او را بتو بدهد و ترا از جريان امور آگاه سازد تا تو مردم را بشناسي و بداني چه كسي را بايد بپذيري و چه شخصي را بايد رد كني. اگر در مجلس خود قرار گيري اول خود باحضار سخن بگو تا آنها با تو انس گيرند و محبت ترا در قلب خود جا دهند. اگر مشكلي پيش آيد آنرا با مشورت حل كن زيرا مشورت درهاي بسته را مي‌گشايد. بدانكه در مشورت تو نيمي از راي و عقيده خواهي داشت و نيم ديگر را برادرت كه بتو راي مي‌دهد خواهد داشت. اگر مرد پس از مشورت هلاك شود معذور خواهد بود. اگر بر كسي غضب كني بكيفر او شتاب مكن زيرا تو پس از تأمل و مطالعه بر كيفر او تواناتر خواهي بود كه اگر در شتاب خطا كني قادر بر نسخ كيفر نخواهي بود و اگر تأمل و تفكر كني خطا نخواهي كرد. درود بر تو باد.
ص: 122

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال هشام بن اسماعيل مخزومي امير الحاج بود (خود امير مدينه بود).
والي عراق و مشرق زمين (ايران و بالاخص خراسان) حجاج بن يوسف بود كه پيش از آن هم بود. محمد بن مروان در آن سال ارمنستان را قصد و غزا كرد. دو فصل زمستان و تابستان را در آن سامان بسر برد. در آن سال عمرو بن حريث مخزومي در گذشت همچنين عبد اللّه بن حارث بن جزء زبيدي گفته شده است در سنه هشتاد و هفت در گذشت يا هشتاد و هشت. عبد اللّه بن عامر بن ربيعه هم پيمان بني عدي وفات يافت. او هنگام وفات پيغمبر چهار ساله بود.

آغاز سنه هشتاد و شش‌

بيان وفات عبد الملك‌

در آن سال عبد الملك بن مروان در نيمه شوال در گذشت. او مي‌گفت من از اين مي‌ترسم كه در ماه رمضان بميرم. او پس از اينكه از مرگ در ماه رمضان رست در نيمه شوال هلاك شد در حاليكه تصور نجات را مي‌كرد. عمر او شصت سال بود، گفته شده شصت و سه ساله بوده است. او مي‌گفت من در ماه رمضان متولد شدم و در ماه رمضان از شير گرفته شدم و در ماه رمضان قرآن را ختم كردم و در ماه رمضان مردم با من بيعت كردند (بدين سبب مي‌ترسيد كه پايان كار او هم در ماه رمضان باشد). مدت خلافت او از روزگار قتل فرزند زبير سيزده سال و چهار ماه، هفت روز كم بود. گفته شده است سه ماه و پانزده روز (بعد از سيزده سال) بود چون بيماري وي سخت شد يكي از پزشكان گفت اگر او آب بنوشد خواهد مرد. تشنگي وي سخت شد. گفت: اي وليد آبم بده. گفت: من هرگز در مرگ تو تسريع نمي‌كنم. بدختر خود فاطمه گفت آبم بده، وليد مانع شد.
عبد الملك بوليد گفت او را آزاد بگذار و گر نه ترا از ولايت عهد خلع خواهم كرد.
گفت: پس از اين چيزي ديگر نمانده (رمقي نمانده) است فاطمه باو آب داد و او نوشيد و مرد. وليد بر او داخل شد، فاطمه دخترش هم بالاي سر او نشسته بود. وليد گريست و پرسيد حال امير المؤمنين چون است؟ عبد الملك (هنوز نمرده بود) گفت: بهتر است.
ص: 123
چون وليد بيرون رفت عبد الملك گفت:
و مستخبر عنا يريد لنا الردي‌و مستخبرات و الدموع سواجم يعني كسي كه حال ما را مي‌پرسد (و خبر صحت را ميخواهد) خود مرگ را براي ما ميخواهد (كه جانشين ما باشد) ديگران كه زنان باشند حال ما را مي‌پرسند در حاليكه اشكها را روان مي‌كنند.
عبد الملك بفرزندان خود وصيت كرد و گفت: من شما را بتقوي و ترس از خدا وصيت مي‌كنم و پند مي‌دهم كه ترس از خدا براي شما زينت و زيور است. تقوي براي حفظ شما دژ محكم است. بزرگتر بر كوچكتر ترحم و تلطف كند و كوچكتر حق بزرگتر را حفظ و رعايت كند. با مسلمه (فرزند ديگرش كه غايب بود) مشورت كنيد و براي و عقيده او عمل كنيد. او مايه فرح و لبخند شماست (دندان- ناب- بادام‌شكن بعبير كرده كه چون نمايان شود خنده حاصل مي‌شود) او سپر شما خواهد بود. او دژ شما مي‌باشد كه از آن دژ دفاع مي‌كنيد.
حجاج را گرامي بداريد زيرا منبرها را براي امارت شما آماده كرده و ممالك را گشوده و دشمنان را خوار نموده است. شما فرزندان يك مادر مهربان باشيد. هرگز عقربها ميان شما نخزند (مقصود كينه). در جنگ و ستيز آزاده باشيد زيرا جنگ مرده پسند نمي‌باشد. براي نيكي و احسان يك منار بلند و نمايان باشيد. گناه بزهكاران را ببخشيد آن هم پس از تبري از گناهي كه مرتكب شده‌اند. نسبت بمردم شريف نيكي كنيد كه آنها در قبال احسان شما سپاسگزار و حق‌شناس و ممنون خواهند بود.
چون او مرد نعش وي را بخارج شهر كه باب جابيه باشد حمل كردند. وليد هم بر او نماز گذاشت. هشام (فرزند ديگرش) باين بيت تمثل و استشهاد كرد:
فما كان قيس هلكه هلك واحدو لكنه بنيان قوم تهدما يعني: مرگ قيس (نام شخص) مرگ يك فرد نيست. او بنيان يك قوم بود (چون فروريخت) آن بنيان منهدم گرديد.
وليد گفت: خاموش- تو بزبان شيطان سخن مي‌راني چرا گفته اوس بن حجر را بزبان نياوردي كه چنين گويد:
ص: 124 اذا مقرم منا ذرا حد نابه‌تخمط منا ناب آخر مقرم يعني: اگر از ما يك تيز دندان (كه طعام را خوب مي‌جود) دندان او كند گردد و از كار بيفتد تيزدندان ديگري از ميان ما برمي‌خيزد.
گفته شده است سليمان بآن بيت تمثل و آنرا انشاد كرد (نه هشام) و همين روايت اصح است (كه سليمان بوده نه هشام) زيرا هشام در آن زمان كودكي چهارده ساله بود.
شعراء هم او را رثا كردند يكي از آنها كثير عزه (عاشق عزه نام بود كه بدان نام مشهور گرديد و او يكي از شيعيان بشمار مي‌آمد) كه چنين گويد:
سقاك ابن مروان من الغيث مسبل‌اجش شمالي يجود و يهطل
فما في حياة بعد موتك رغبةلحر و ان كنا الوليد نؤمل يعني: اي فرزند مروان ترا يك باران تند و دائم سيراب كند. آن باران مداوم شمالي باشد كه خوب مي‌بارد و سيل‌آسا نازل مي‌شود. بعد از مرگ تو مرد آزاده راغب زندگاني نمي‌باشد اگر چه ما بوليد (بعد از تو) اميدوار هستيم.

بيان نسب و اولاد و زنان او

اما نسب او كه او ابو الوليد عبد الملك بن مروان بن حكم بن ابي عاص بن امية بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بود. مادرش عايشه دختر معاوية بن وليد بن مغير بن ابي عاص بن اميه است. اما اولاد و زنان او: وليد و سليمان و مروان اكبر كه هلاك شد و عائشه كه مادرشان ولاده دختر عباس بن جزء بن حارث بن زهير بن خزيمه عبسي.
باز از فرزندان او يزيد و مروان و معاويه كه در گذشت و ام كلثوم كه مادرشان عاتكه دختر يزيد بن معاوية بن ابي سفيان بود و باز هشام كه مادرش ام هشام دختر اسماعيل ابن هشام بن وليد بن مغيره مخزومي كه نامش عائشه بود و نيز ابو بكر كه نامش بكار است و مادرش عائشه دختر موسي بن طلحة بن عبيد اللّه. و باز حكم كه در گذشته بود مادرش ام ايوب دختر عمرو بن عثمان بن عفان و فاطمه دختر عبد الملك كه مادرش ام مغيره دختر مغيرة بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره بود و نيز عبد الملك (بنام
ص: 125
پدر) و مسلمه و منذر و عنبسه و محمد و سعيد الخير و حجاج كه مادرانشان ام ولد (كنيز فرزنددار) بودند. يكي از همسران او شقراء دختر مسلم بن حليس طائي بود و نيز ام ابيها دختر عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب (برادرزاده علي) گفته شده است: دختر علي بن ابي طالب هم همسر او بود و اين روايت صحت ندارد.

بيان بعضي از احوال و اخبار او

عبد الملك مردي خردمند، مدبر و محتاط و اديب و عالم بود. ابو زياد (درباره او) گفت: او يكي از چهار فقيه مدينه بشمار مي‌رفت. آنها سعيد بن مسيب و عروة بن زبير و قبيصة بن ذويب و عبد الملك بن مروان بودند. شعبي گويد: با هر كه مباحثه و مذاكره كردم خود را افضل از او ديدم مگر عبد الملك، هر گاه براي او حديثي نقل مي‌كردم اطلاع و علم او را در آن فزونتر مي‌ديدم. يا اگر شعري نقل و روايت مي‌كردم او بيشتر از آن حفظ داشت و نقل و روايت مي‌كرد. جعفر بن عقبه خطائي گويد:
بعبد الملك گفته شد پيري زود بر تو چيره شده است. گفت: بر منبر فراز شدن و ترس از خطا و غلط گفتن مرا پير كرده است عبد الملك گفته بود هيچكس بر اين كار (خلافت) از من تواناتر (و شايسته‌تر) نيست فرزند زبير نماز را طول مي‌دهد و بسيار روزه مي‌گيرد ولي او بخيل است و در خور سياست و اداره كردن ملك و ملت نمي‌باشد. ابو مسهر گويد:
بعبد الملك در حال بيماري گفته شد چوني؟ گفت: حال من چنين است كه خداوند (در قرآن) فرموده است: وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ اخوانكم وراء ظهوركم شما نزد ما يكان يكان آمديد چنانكه در آغاز كار شما را آفريديم در حاليكه برادران خود را پشت خود گذاشته‌ايد.
مفضل بن فضاله از پدر خود روايت مي‌كند: جماعتي از عبد الملك بن مروان اجازه ديدار خواستند. او سخت بيمار بود بآنها اجازه داد و آنها وارد شدند. يك غلام اخته (خواجه) او را بر سينه خود تكيه داده بود و بآنها گفت شما هنگامي بر من وارد شديد كه آخرت من نزديك شده و دنياي من سپري گشته است. من در بهترين كارهاي خود تفكر كردم ديدم
ص: 126
جنگ و غزا بهترين اعمال نيك در راه خداوند است. من از اين نيكي‌ها تهي دست هستم.
(براي شما نيكي ندارم. بهتر اين است كه براي غزا برويد) تا مي‌توانيد بر در خانه ما تجمع مكنيد و نزد ما ميائيد مباد دچار گناه شويد (و از سعادت غزا در راه خدا محروم شويد).
سعيد بن عبد العزيز تنوخي گفت: چون مرگ عبد الملك بن مروان نزديك شد دستور داد در كاخ را بگشايند. از دور ديد كازاري (رخت‌شوي) سر گرم رختشوئي مي‌باشد. گفت: اي كاش من كازار مي‌بودم، اين كلمه را دو بار تكرار كرد (كازار- معرب آن قصار است). سعيد بن عبد العزيز گفت: خدا را حمد و سپاس مي‌كنيم كه آنها (عبد الملك و ياران او) بما پناه آورده‌اند. و ما بآنها پناه نياورده‌ايم. سعيد بن بشير گويد: چون بيماري عبد الملك شدت يافت و سنگين شد شروع بملامت و سرزنش خويش نمود. او بر سر خود مي‌زد و اظهار ندامت مي‌كرد و مي‌گفت: اي كاش روزمره كسب مي‌كردم و روزي خود را بدست مي‌آوردم و بطاعت و عبادت خداوند مشغول مي‌شدم.
آن حال را براي فرزند خازم نقل كرد او گفت: خدا را سپاس كه آنها هنگام مرگ آرزوي روزگار ما را مي‌كنند و ما در مانند آن هنگام آرزوي حال آنان را نكنيم. مسعود بن خلف گويد: عبد الملك در حال مرض گفت: بخدا قسم من آرزو مي‌كنم كه غلام يكي از مردم تهامه و چوپان گله او باشم كه گله را در كوهستان آن سامان برانم و اي كاش هيچ كس و هيچ چيز نمي‌بودم.
عمران بن موسي مؤدب (معلم) گويد: روايت شده است كه عبد الملك بن مروان چون سخت بيمار (و مشرف بر مرگ) گرديد گفت: مرا بلند كنيد كه بر يك جاي مرتفع مشرف باشم. هر چه گفت كردند. نسيم را استنشاق كرد و گفت: اي دنيا چه قدر گوارا و نكو هستي ولي (افسوس) كه مدت تو هر قدر دراز باشد باز كوتاه است. بسيار تو هم اندك است. ما در زندگاني خود بسي مغرور بوديم. سپس باين دو بيت تمثل كرد:
ان تناقش يكن نقاشك يا رب عذابا لا طوق لي بالعذاب
او تجاوز فانت رب صفوح‌عن مسي‌ء ذنوبه كالتراب
ص: 127
يعني: خداوندا اگر بخواهي بازخواست كني رنج من بسيار خواهد بود و من طاقت عذاب را نخواهم داشت و اگر عفو كني كه تو خداوند غفور هستي و از بدكاري عفو خواهي كرد كه گناهان او مانند خاك (فزون) است.
گفته ميشود كه اين اشعار را معاويه هنگام مرگ خوانده و بدان تمثل كرده بود.
عبد الملك حق داشت كه آن همه بيم و نگراني داشته باشد زيرا بودن حجاج يكي از گناهان او بوده است و او مي‌دانست كه حجاج چه كارهائي را انجام مي‌داد (عقيده مؤلف است درباره هر دو). عبد الملك (روزي) بسعيد بن مسيب گفت: اي ابا محمد. من چنين (سنگين دل) شده‌ام كه اگر كار نيك انجام دهم خرسند نمي‌شوم، كار بد هم مي‌كنم و پشيمان نمي‌شوم. گفت (سعيد) اكنون مرگ قلب تو كامل شده است (دلمرد) عبد اللّه (مؤلف عبد الملك خواسته و اشتباه كرده است) نخستين كسي بود كه در عالم اسلام غدر و خيانت و عهد شكني كرده بود چنانكه شرح واقعه عمرو بن سعيد گذشت. او نخستين كسي بود كه ديوان را از پارسي بعربي تغيير داد، او نخستين كسي بود كه از سخن در حضور خلفاء منع و نهي نمود. قبل از آن مردم هر كاري كه داشتند بخلفاء در محضر عام مي‌گفتند و انجام مي‌گرفت. او نخستين خليفه بخيل و خسيس بود. او را ترشح سنگ لقب داده بودند (كنايه از سختي و عدم نم در سنگ)، او نخستين كسي بود كه از امر بمعروف نهي كرد كه در خطبه خود بعد از قتل فرزند زبير گفته بود:
هرگز مرا بترس از خدا و امر بمعروف مذكر ندهيد و اگر كسي مرا پند دهد گردن او را خواهم زد.

بيان خلافت وليد بن عبد الملك‌

چون عبد الملك را بخاك سپردند وليد از مدفن او برگشت و يكسره بمسجد رفت مردم هم گرد او تجمع نمودند. او خطبه را چنين آغاز كرد: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ما از خداوند در اين مصيبت كه مرگ امير المؤمنين باشد ياري و صبر ميخواهيم.
ص: 128
خدا را حمد مي‌كنم كه نعمت خلافت را بمن داده است هان بر خيزيد و بيعت كنيد. او نخستين كسي بود كه خود را تسليت و تعزيت گفت و بخود هم تهنيت نمود. نخستين كسي هم كه با او بيعت كرد عبد اللّه بن همام سلولي بود در حاليكه اين شعر را انشاد مي‌كرد:
اللّه اعطاك التي لا فوقهاو قد اراد الملحدون عوقها
عنك و يابي اللّه الا سوقهااليك حتي قلدوك طوقها يعني: خداوند بتو چيزي داد كه مافوق آن چيزي نيست (خلافت). ملحدين خواستند آنرا بتعويق اندازند يا بازدارند (خلافت) آنرا از تو و حال اينكه خداوند آنرا سوي تو سوق داد تا آنكه طوق و قلاده آنرا در گردن تو انداختند (قلدوك از قلاده).
با او بيعت كرد سپس مردم برخاستند و با او بيعت كردند.
گفته شده است چون وليد بر منبر فراز گرديد پس از حمد و ثناي خداوند گفت:
ايها الناس هيچ كسي نمي‌تواند آنچه را كه خداوند پيش آورده پس كند و آنچه را پس كرده پيش آيد (نمي‌تواند قضاي خداوند را تغيير دهد). يكي از امور قضا و قدر كه علم خداوند بدان احاطه كرده و آنرا مقدر و مقرر نموده و حتي پيغمبران را مشمول آن داشته مرگ است. مرگ بخانه پرهيزگاران و پارسايان هم راه دارد. خداوند كارهاي اين امت را بدست كسي سپرده است (خود را گويد) كه حق دارد نسبت بمخالفين بد دل سخت‌گير و نسبت باهل حق و فضل همراه باشد. او هر چه را خداوند برپا و بلند كرده است بر منبر مسلمين اعلان و اعلام و برپا كند. فرايض خداوند را اعم از حج كعبه و جهاد در حدود ممالك اسلام و جنگ و غارت دشمنان خدا بجا آورد و بكار برد. او نبايد عاجز يا تندرو و افراط كن باشد، اي مردم طاعت و متابعت جماعت بر شما واجب است زيرا شيطان يار فرداست (نه جماعت). اي مردم هر كه براي ما خودنمائي (و ستيز) كند ما آنچه را كه جاي چشم اوست از ميان بر مي‌داريم (عين عبارت و مقصود سر بريدن است كه چشم در سر قرار دارد). هر كه هم (از ياري ما) خاموش بنشيند بدرد خود (كينه) خواهد مرد.
ص: 129

بيان ايالت قتيبه در خراسان و حوادث آن سال‌

در آن سال قتيبه بعنوان والي و امير خراسان وارد آن سامان شد در حاليكه مفضل لشكرهاي خود را آماده جنگ و غزا مي‌كرد. قتيبه خطبه كرد و مردم را بجهاد و غزا تشويق و تشجيع نمود سپس لشكرها را سان ديد و خود (براي غزا) لشكر كشيد.
اياس بن عبد اللّه بن عمرو را امير جنگ مرو و عثمان سعيدي را مستوفي آن ديار نمود چون بطالقان (غير از طالقان قزوين) رسيد دهقانان بلخ نزد او رفتند و با او همراه شدند تا همه با هم از رود گذشتند. پادشاه صنعانيان با هدايا و كليدهاي زرين (كليد شهرها) باستقبال او شتاب كرد او هم با پادشاه بكشور او رفت. او هم كشور خود را باو سپرد زيرا پادشاه «آخرون» و «شومان» در جوار او مزاحم وي بود. قتيبه هم آخرون و شومان را كه هر دو از طخارستان بود قصد نمود. پادشاه آن دو شهر ناگزير با او صلح كرد كه فديه و جزيه بپردازد قتيبه هم پذيرفت و بمرو رفت. صالح بن مسلم برادر خود را بفرماندهي سپاه منصوب كرد.
صالح هم بسغد لشكر كشيد و پس از مراجعت قتيبه بمرو كاشان را گشود (كاشان ديگري غير از شهر معروف كنوني). همچنين «اورشت» كه از بلاد فرغانه است و نيز «اخسيكت» را كه پايتخت فرغانه است فتح نمود. در آن جنگ نصر بن سيار با او همراه بود (آخرين امير بني اميه در زمان ابو مسلم) كه سخت نبرد كرد و خوب امتحان دليري داد.
گفته شده است: قتيبه در سنه هشتاد و پنج بخراسان رفت و در آنجا لشكر را سان ديد و لشكر سوي «آخرون» و «شومان» كشيد و پس از فتح بمرو بازگشت.
باز گفته شده است كه او مدت يك سال در آن ديار اقامت گزيد و پس از آن بفتح اقدام نمود و قبل از آن مدت از رود عبور نكرد زيرا در اطراف آن سامان شورشي ضد او بر پا شده بود و او ناگزير بجنگ اطراف پرداخت.
يكي از گرفتاران آن سامان زن برمك پدر خالد بود. در آن هنگام برمك
ص: 130
متولي (معبد و بتخانه) نوبهار بود. آن زن اسير عبد الله بن مسلم برادر قتيبه شده بود.
او نزديك آن زن رفت (و آن زن از او باردار شد). پس از آن اهل بلخ با او صلح كردند قتيبه دستور داد كه اسراء را بر گردانند. زن برمك بعبد الله گفت: من از تو باردار شده‌ام.
چون هنگام مرگ عبد الله رسيد وصيت كرد كه اگر اين زن زائيد مولود او را بمن ملحق كنيد (بنسب من) كه آنچه را در شكم دارد فرزند من است. آن زن نزد برمك برگشت. چنين آمده كه در زمان خلافت مهدي اولاد و احفاد عبد الله بن مسلم نزد خليفه رفتند و ادعا كردند كه خالد فرزند عبد الله بن مسلم است. مسلم بن قتيبه بآنها (عم‌زادگان خود) گفت: اگر او را بنسب خود ملحق كنيد بايد باو از خود (طايفه) زن بدهيد (آيا قبول ميكنيد؟). آنها از ادعاي او صرف نظر كردند. برمك (علاوه بر توليت بتخانه) پزشك هم بود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك كشور روم را غزا نمود. حجاج يزيد بن مهلب را بازداشت و حبيب بن مهلب را از كرمان عزل نمود. عبد الملك را هم از رياست شرطه خود منفصل كرد. هشام بن اسماعيل مخزومي هم امير الحاج بود. عراق و مشرق زمين تماما (ايران) تحت حكومت حجاج بن يوسف بود. در عهد خلافت عبد الملك اسيد بن ظهير انصاري در گذشت (اسيد بضم همزه و ظهير بضم ظاء نقطه دار). در آن سال عمر بن ابي سلمه كه فرزند ام سلمه بود در گذشت.
در همان روزگار (عبد الملك)، علقمة بن وقاص ليثي كه يك نحو ياري (با پيغمبر) داشت وفات يافت. در آن سال قبيصة بن ذويب خزاعي كه در نخستين سال هجرت متولد شده و پيغمبر هم زير گردنش را (بعنوان تبرك) بسته بود در گذشت. او مهردار عبد الملك بن مروان و فقيه و دانا بود. در روزگار او سعد بن زيد انصاري كه در زمان پيغمبر متولد شده بود وفات يافت. گفته شده در سنه هشتاد و هفت در گذشت و در جنگ حديبيه بود. در آخر روزگار او وليد بن عباده انصاري كه در آخر روزگار پيغمبر متولد شده بود وفات يافت. در آن سال لاحق بن حميد ابو مجلز سدوسي درگذشت.
ص: 131

سنه هشتاد و هفت‌

بيان امارت و حكومت عمر بن عبد العزيز در مدينه‌

در آن سال وليد هشام بن اسماعيل را از حكومت مدينه عزل نمود و آن در تاريخ هفتم ربيع الاول بود. او مدت چهار سال يك ماه كم امير مدينه بود. عمر بن عبد العزيز را بحكومت آن شهر منصوب نمود. او در ماه ربيع الاول بعنوان والي وارد مدينه گرديد. متاع و بار او بر سي شتر حمل شده بود. او در خانه مروان منزل گرفت و مردم در آنجا بديدار و تكريم او رفتند و بر او درود مي‌گفتند. چون نماز ظهر را ادا كرد فقيه از دانشمندان مدينه را دعوت كرد كه عروة بن زبير و ابو بكر بن سليمان ابن ابي خيثمه و عبيد الله بن عبد الله بن عتبة بن مسعود و ابو بكر بن عبد الرحمن بن حارث و سليمان بن يسار و قاسم بن محمد و سالم بن عبد الله بن عمرو و عبد الله بن عبيد الله بن عمرو عامر بن ربيعه و خارجة بن زيد بودند. داخل شدند و نشستند. بآنها گفت: من شما را براي كاري نيك دعوت كرده‌ام كه ثواب آنرا خواهيد برد كه شما در احقاق حق متحد باشيد من هرگز كاري بدون تصميم شما انجام نخواهم داد. اگر ديديد كسي نسبت بكسي تعدي و ستم كند يا اگر شنيديد كه حاكم و عاملي ظلم نمايد خدا را گواه مي‌گيرم كه شما بايد مرا آگاه كنيد (تا دفع ظلم كنم). آنها در حاليكه بر او ثنا مي‌گفتند از آنجا خارج و پراكنده شدند.
وليد بعمر بن عبد العزيز نوشت كه هشام بن اسماعيل را براي محاكمه در قبال ادعاي مردم جلب و بايستادن وادار كند. او نسبت بهشام بد بين و خشمگين بود.
هشام كه همسايه علي بن الحسين بود نسبت باو بدرفتاري مي‌كرد. هشام از علي بن الحسين سخت ترسيد كه (مدعي او باشد). علي بن الحسين بدوستان و خويشان و خواص خود دستور داد كه هيچ‌يك از آنها شكايت نكند. علي بن الحسين در حاليكه او براي محاكمه ايستاده بود از آنجا گذشت. او سخت ترسيد كه علي از او شكايت كند و چون (حضرت سجاد) چيزي نگفت هشام فرياد زد خداوند بهتر مي‌داند كه نبوت را بچه خانواده مي‌دهد (آيه قرآن). (اين روايت نهايت كرم اخلاق را حكايت مي‌كند)
ص: 132

بيان صلح قتيبه و نيزك‌

چون قتيبه با پادشاه شومان صلح نمود بنيزك طرخان كه شهريار باذغيس بود نوشت كه گرفتاران مسلمان را آزاد كند و او را هم تهديد نمود. او ترسيد و اسراء را آزاد نمود. قتيبه باز نامه نوشت و آنرا بسليم ناصح غلام عبيد اللّه بن ابي بكره داد كه برسالت او نامه را برساند و او را بصلح و سلم دعوت كرد. نوشته بود: بخدا قسم اگر تسليم نشوي بجنگ تو لشكر خواهم كشيد و ترا هر جا كه باشي طلب خواهم كرد و خواهم گرفت. از تعقيب تو باز نخواهم نشست تا آنكه بر تو پيروز شوم يا بميرم. سليم هم نامه را برد و با او گفتگو كرد. نيزك كه بسليم اعتقاد داشت گفت: اي سليم آيا گمان مي‌كني كه رفيق تو نكوكار و وفادار باشد؟ براي من چيزي نوشته كه هرگز بمانند من كسي نوشته نمي‌شود! سليم گفت: اين مرد بسيار سختگير و نيرومند است ولي اگر نسبت باو مسالمت شود آسان مي‌گيرد و مهرباني مي‌كند و اگر در قبال وي سرسختي شود او سخت خواهد بود. تو از خشونت وي در اين نامه مينديش و تشويش نداشته باش.
خود را بنيكي نزد او مقرب كن. آنگاه نيزك بتوسط سليم با او صلح كرد بشرط اينكه قتيبه وارد باذغيس نشود و مزاحم مردم آن سامان نگردد.

بيان جنگ و غزاي روم‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك به روم لشكر كشيد و بسياري از روميان را كشت، جنگ در سوسنه از ناحيه مصيصه رخ داد و در آنجا بسياري از قلاع را گشود.
گفته شده است: كسي كه در آن سال جنگ و غزا كرده بود هشام بن عبد الملك بود و او قلعه بولق و قلعه بولس و قلعه قمقم را گشود. از مردمي كه معرب شده بودند هزار مرد كشت و از خانواده و زنان آنان اسراء بسيار گرفت.

بيان جنگ و غزاي قتيبه در بيكند

چون قتيبه با نيزك صلح نمود در جاي خود ماند تا وقت غزا و حمله فرا رسيد.
ص: 133
در سنه هشتاد و هفت سوي بيكند لشكر كشيد. آن شهر نزديكترين شهرهاي بخارا برودخانه بود، چون در پيرامون شهر لشكر زد مردم شهر از سغديان مدد و ياري خواستند. همچنين از اقوامي كه در پيرامون آنها زيست مي‌كردند، عده بسياري بياري آنان رسيدند و راهها را بروي سپاه قتيبه بستند. قتيبه بمحاصره دچار شد و نتوانست راهي پيدا كند. مدت دو ماه گذشت كه هيچ رسول و پيكي از هيچ جا براي او نرسيد و خود هم نتوانست نماينده و پيك روانه كند. خبر او از حجاج بريده شد و بتأخير افتاد. او بر سپاه خود سخت ترسيد و دستور داد مردم در مساجد براي نجات سپاه دعا كنند، آن سپاه (محصور) همه روز بجنگ و ستيز مي‌پرداخت، قتيبه از عجم جاسوسي بنام تندر داشت. اهل بخارا باو رشوه دادند كه قتيبه را فريب دهد و سپاه او را برگرداند. او نزد قتيبه رفت و بدون اطلاع كسي با او نجوي كرد و بگوش وي گفت حجاج عزل شده و يك والي جديد (بجاي قتيبه) براي خراسان آمده است اگر تو سپاه خود را بر گرداني براي تو بهتر خواهد بود. او فرمان داد او را بكشند مبادا كسي بر آن راز آگاه شود و سپاه اسلام تباه گردد. او را كشتند. باتباع خود دستور ادامه جنگ و دليري داد چون سخت گرفتند و دليري كردند سپاه كفار شكسته شد و شهر را براي پناه قصد كرد. مسلمين هم گريختگان را تعقيب كردند كشتند و اسير گرفتند و تا خواستند پيش رفتند. گريختگان بشهر پناه برده تحصن نمودند. قتيبه دستور داد كه ديوار و حصار شهر را ويران كنند. مردم محصور درخواست صلح نمودند، او با آنها صلح كرد و حاكمي براي شهر نصب نمود و خود با سپاه بازگشت. چون مسافت پنج فرسنگ را طي كرد، اهل شهر صلح را نقض كرده حاكم و اتباع او را كشتند. قتيبه بازگشت. ديوار شهر را نقب زد و حصار فرو ريخت. مردم شهر دوباره درخواست صلح كردند او قبول نكرد شهر را گرفت و تمام مردان نبرد را كشت. يكي از گرفتاران شهر مردي اعور (واحد العين) بود او كسي بود كه تركها را ضد مسلمين شورانيده بود.
او گفت: من فديه خود را پنج هزار پارچه پرند مي‌دهم كه قيمت آنها هزار هزار (ميليون) است. قتيبه با مردم (سران سپاه) مشورت كرد همه گفتند: اين مزيد بر غنايم است. او (اگر زنده بماند) چه مي‌تواند بكند؟ (از كينه او بيمي نيست) قتيبه گفت:
ص: 134
بخدا قسم يك فرد از مسلمين نبايد از تو بينديشد، دستور داد او را كشتند. در آنجا از غنايم و اموال و اسلحه و ظروف زرين و سيمين اموال بسيار و بي‌شمار بدست آوردند كه هرگز در خراسان مانند آنرا بدست نياورده بودند. تقسيم غنايم بعهده عبد اللّه بن والان عدوي كه يكي از بني ملكان بود واگذار گرديد. قتيبه او را مرد امين ابن امين لقب داده بود. او (در حقيقت) امين و درستكار بود. يكي از صفات امانت پدرش اين بود كه مسلم پدر قتيبه مالي داشت بوالان گفت: من اين مال را نزد تو امانت مي‌گذارم و نمي‌خواهم كسي بداند، در خفا مال را سپرد و هيچ كس ندانست خود والان گويد آن مال را بكسي مورد اعتماد داد و گفت بفلان جا ببر و بشخصي كه در آنجا منتظر است و گمنام ميباشد بده و برو (و مدان كه او كيست). مسلم بار را بر يك استر بار كرد و بغلام خود گفت: اين مال را بفلان جا ببر و چون در آنجا مردي نشسته بيني مال را باو بده و بيا. او رفت و مال كه بر استر حمل شده بود با استر در آن محل گذاشت و برگشت. والان در آن محل مدتي منتظر نشست و چون غلام دير كرد گمان برد كه مسلم از سپردن مال منصرف شده پس از انتظار برگشت. اتفاقا در آن محل مردي از بني تغلب نشسته بود. غلام استر را تا آنجا برد و خود برگشت.
آن مرد تغلبي استر و مال بي‌صاحب را ديد بخانه خود برد، مدتي گذشت تا مسلم احتياج بآن مال پيدا كرد از والان مطالبه نمود. او گفت بمن نرسيد. مسلم تصور كرد كه او خيانت كرده است. همه جا خيانت او را حكايت كرد. روزي آن مرد تغلبي شنيد بگوش مسلم گفت: آن مال نزد من است، او را بخانه خود برد و مال را باو داد.
معلوم شد كه والان خيانت نكرده است. مسلم بتمام مردمي كه خيانت والان را گفته بود امانت او را شرح داد و عذر خواست و او را از آن اتهام تبرئه نمود.
چون قتيبه از فتح بيكند فراغت يافت بشهر مرو بازگشت.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عمر بن عبد العزيز كه والي مدينه بود امير الحاج شده بود. قاضي مدينه ابو بكر بن حزم و والي عراق و خراسان حجاج و نايب او در بصره جراح بن
ص: 135
عبد اللّه حكمي و قاضي آن شهر عبد اللّه بن اذينه و قاضي كوفه ابو بكر بن موسي اشعري بودند. در آن سال عبيد اللّه بن عباس در مدينه وفات يافت. گفته شده است كه او در يمن وفات شد، او از عبد اللّه بن عباس كوچكتر بود. در آن سال مطرف بن عبد اللّه بن شخير بمرض عمومي طاعون درگذشت در آن سال مقدام بن معديكرب كندي كه يك نحو ياري با پيغمبر داشت وفات يافت. گفته شده است در سنه نود و يك درگذشت. در آن سال امية بن عبد اللّه بن اسيد وفات يافت. (اسيد) بفتح همزه (شخير) بكسر شين و خاء هر دو با نقطه و تشديد خاء و بعد از آن ياء است